بازار داغ شهادت: آدرس : شلمچه سه راه مرگ
بصیرت از دیدگاه رهبری، بیداری اسلامی
بیداری اسلامی و حمایت از جنبش 99%
درباره وبلاگ


این وبلاگ بر آن هست تا جنبش بیداری اسلامی در سراسر دنیا را حمایت کند پس با ما همراه باشید.

پيوندها
افزایش تضمینی بازدید - افزایش پیج رنک
چاپار
سنگر دفاع از آرمانها
دانلود رایگان
ردیاب خودرو

تبادل صحبتهای ناگفته
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بصیرت از دیدگاه رهبری، بیداری اسلامی و آدرس ellahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 19
بازدید ماه : 647
بازدید کل : 57900
تعداد مطالب : 181
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1



فال امروز


<-PollName->

<-PollItems->

Check Page Rank of your Web site pages instantly:

This page rank checking tool is powered by Page Rank Checker service

نويسندگان
علی علیکرمی

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : علی علیکرمی

ولین روزهای بهمن 1365
عملیات کربلای پنج
شلمچه - سه راه مرگ

بر خلاف شب و روز اول، آتش دشمن خیلی سنگین شده بود و این برای امثال من که گول آرامش لحظات اولیه‌ی ورودمان را خورده بودیم، شوکه‌کننده بود. یک آمبولانس تویوتا، مجروح‌های پست امداد را سوار کرد تا به عقب منتقل کند. ماشین پر بود؛ اصلا جای خالی نداشت. مجروح‌ها پس از خداحافظی، در ماشین جای گرفتند. «قاسم گودرزی» که یک پایش را چند ماه قبل در عملیات از دست داده بود و حالا مصنوعی بود، پای دیگرش هم ترکش خورده بود. شیشه‌ی عقب آمبولانس شکسته بود. او به‌زور از آن‌جا سوار شد و روی همان لبه‌ی پنجره نشست. در حالی که می‌خندید، دستش را به طرف ما تکان داد و گفت: خداحافظ بچه‌ها ... ما رفتیم تهرون ...
هنوز آمبولانس چند متری از پست امداد دور نشده و حرف قاسم تمام نشده بود که در مقابل چشمان ناباورمان، گلوله‌ای مستقیم را دیدیم که از سمت چپ، از تانکی عراقی شلیک شد و عجولانه از پهلو، از در عقب پشت راننده وارد شد. در حالی که وحشیانه از طرف دیگر خارج می‌شد، بدن‌های تکه‌تکه را که بعضی در حال سوختن بودند، هرکدام به طرفی پرتاب کرد. صحنه‌ی رقت‌انگیزی بود. با منهدم شدن آمبولانس و در پی آن آتش گرفتنش، امکان جلو رفتن نبود. جالب آن بود که راننده‌ی آمبولانس و پسرخاله‌اش که در کنارش نشسته بود، هر دو سالم به بیرون پرت شدند و توانستند خود را به پست امداد برسانند. اجساد شهدا در جاده پخش شدند و عراق از شادمانی زدن آمبولانس پر از مجروح، با خمپاره‌ی 60 آن‌جا را زیر آتش گرفت تا کسی نتواند جلو برود.
یک آن از همان فاصله‌ی چهل-پنجاه متری، متوجه تکان‌خوردن‌های مشکوک شدم. با خودم گفتم امکان دارد کسی از آنها زنده باشد و به کمک نیاز داشته باشد. بی‌خیال خمپاره‌های افسارگسیخته شدم و با ذکر وجعلنا به طرف آمبولانس دویدم.
کنارش که رسیدم، سریع روی زمین دراز کشیدم. سعی کردم در فرصت اندک، با چشمانم اطراف را بکاوم و هر که را زنده است، پیدا کنم. تنهای تنها، کنار آمبولانسی که می‌سوخت، دراز کشیده بودم، ولی هیچ ندیدم جز تکه‌های بدن که در حال جان دادن بودند؛ دستها، پاها و سرهایی که به اطراف پاشیده بودند. آن‌چه از دور دیده بودم، چیزی نبود جز تکان‌های غیر ارادی دست و پاهای قطع‌شده‌ی شهدایی که بدن‌شان متلاشی بود.

یک دستگاه نفربر پی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود، دقایقی کنار پست امداد توقف کرد تا مجروح‌ها را سوار کنیم. مجروح‌های بد حال را که غالبا دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم. راننده مدام می‌گفت: زود باشین ... فرصت نیست ... الانه که تانکای عراقی بزنند.
ولی ما بدون توجه به حرف او، تا آن‌جا که جا داشت مجروح‌ها را سوار کردیم. حتی آنها را به هم فشار می‌دادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. ناله‌ی بیشتر آنها بلند شد، ولی کاری نمی‌شد کرد. معلوم نبود کی وسیله‌ی دیگری برای بردن مجروح‌ها بیاید. خوب که مطمئن شدیم دیگر جایی برای کسی نیست، به‌زور در نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم. باقی مجروح‌ها به داخل پست امداد رفتند تا همچنان منتظر آمدن آمبولانس بمانند.
نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد. هر چه سلام و صلوات که به ذهن‌مان رسید، نذر کردیم تا سالم از سه‌راه مرگ رد شود. همین که به سه‌راه رسید، تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود، از سمت چپ به طرفش شلیک کرد.
در مقابل چشمان وحشت‌زده و مبهوت ما، گلوله‌ی مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد، آن را جر داد و با ورود به داخل آن، در جا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد. به دنبال آن، باران خمپاره و توپ بود که باریدن گرفت. به هیچ وجه نمی‌شد کاری کرد. در نفربر از بیرون قفل شده بود و مجروح‌ها که لای همدیگر فشرده بودند، میان آتش می‌سوختند. صدای دل‌خراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمی‌خاست، تنم را به لرزه انداخت. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم جیغ مرد، این‌گونه سوزاننده باشد.
به زمین و زمان فحش می‌دادم و بیشتر به خودم که هر چه راننده گفت: بسه دیگه ... جا نداره،
به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابه‌ی آتشین مرگ کردم. حالا خودم را روی سینه‌ی سرد خاکریز ول کرده بودم و همچون کودکان مادرمرده، زار بزنم و هق‌هق بگریم. نه فقط من، همه‌ی بچه‌ها همین احساس را داشتند. دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پر کرد. آفتاب خیلی زودتر داشت غروب می‌کرد و هوا تاریک می‌شد! قاطی کردم. هذیان می‌گفتم. کنترلم دست خودم نبود. اصلا نمی‌فهمیدم کجا هستم و چه می‌کنم. فقط به صدای جیغ آنها گوش می‌کردم که جلوی چشمانم داشتند می‌سوختند و من فقط تماشاچی بودم.
رو کردم به آسمان. به هر کجا که احساس می‌کردم خدا آن‌جا نشسته و شاهد این اتفاقات است. از ته دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و ... کفر گفتم. عربده زدم و با های های گریه، گفتم: خدایا ... اگه من رو شهیدم کنی، خیلی نامردی. اون دنیا آبروت رو جلوی شهدا می‌برم. می‌گم که من نمی‌خواستم شهید بشم و این به‌زور من رو شهید کرد ... خدایا، بذار من بمونم، برم توی این تهران خراب¬‌شده، یه ورق کاغذ به‌م بده تا توی اون بگم توی سه‌راه مرگ شلمچه چی گذشت.

شب که شد، نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! یعنی دیگر چیزی برای سوختن نداشت. در آن را که باز کردند، یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود. معلوم نبود که چند نفر بودند و کی بودند ... هیچی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: